ایجاد انگیزه:
این موضوع غیر قابل انکار است که تاثیر تاریخ در جنبه هاى اخلاقى ، بیشتر از قسمت هاى دیگر است ، زیرا هر صفحه از زندگانى پیشینیان ، درس عبرت و پندى براى آیندگان است ، همانطورى که براى آگاهى از زشتى و زیبایى ظاهرى و آراسته نمودن صورت ، به آینه نیاز داریم ، تا در مقابل خود گذارده ، با دیدن صورت خویش پى به کثفت و پلیدى ظاهر ببریم و آن را بر طرف نماییم ، براى کامل کردن اخلاق و ساختن یک زندگى شرافتمندانه هم احتیاج به آینه اى داریم که زشتیهاى سیرت در آن منعکس شود تا به رفع آنها همّت بگماریم.
صافترین و بهترین آینه براى جلوه گر نمودن معایب سیرت ، تاریخ و غور در زندگى گذشتگان است ، چنانکه زشتیهاى صورت در شیشه شفّاف نمودار است ، پلیدیهاى سیرت هم در آینه تاریخ ، هویدا است و نتیجه کردار پسندیده و یا ناپسندیده یا ناپسند هر یک از نیاکان ما که در صفحات تاریخ ثبت گردیده ، بهترین راهنماى اخلاقى براى ما خواهد بود.
شما اگر توجّهى به بهترین کتاب اخلاقى ؛ یعنى قرآن مجید کنید خواهید دید که براى تهذیب اخلاق و ایجاد سیرتهاى پسندیده ، همیشه با پند و مثال و شرح زندگى گذشتگان ، دستورات اخلاقى به ما مى دهد، بطورى که بیش از یک ثلث این کتاب آسمانى ، اختصاص به شرح زندگى پیشینیان دارد. در ذیل هر داستانى، دانشمندان و مردمان با فکر را، به گرفتن نتیجه اخلاقى آن داستان گوشزد مى کند.
مثلا در آخر سوره یوسف ، پس از شرح زندگانى یعقوب و فرزندانش و جریان عشق شورانگیز زلیخا به حضرت یوسف و تفصیل ارتقاى ظاهرى آن پیامبر بزرگ، از زندان به سلطنت ، با یک جمله کوتاه مى فرماید: لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِأُولِی الْأَلْباب در داستان آنها براى مردمان با عقل و فهمیده پند و عبرت است
این فیش که با هدف عبرت آموزی بخصوص برای نسل جوان ، تدوین شده است به مطالعه نکاتى خاص از تاریخ زندگانى گذشتگان مى پردازد.
و اینک آینه تمام نمایى گروهى از انسانها که از منجلاب بدبختى و ضلالت به ساحل نجات پا نهادند را به تماشا می نشینیم.
اقناع اندیشه
بشر حافى
بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام علیه السلام فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت .
بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود.
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن .
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت.
وقتى بشر حافى مریض شد؛ همان مرضى که بر اثر آن فوت کرد. دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند: باید ادرارت را به طبیب نشان دهیم تا راهى براى علاج بیابد.
گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من مى کند.
گفتند: این کار باید حتما انجام شود.
گفت : مرا رها کنید، طبیب واقعى مریضم کرده است .
دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند: طبیبى است نصرانى که بسیار حاذق و ماهر است . بشر وقتى دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :
فردا صبح ادرارم را براى آزمایش به آنها بده .
فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند، نگاهى به آن کرد و گفت : حرکت دهید، حرکت دادند، گفت : بر زمین بگذارید، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند. یکى از آنها گفت:
در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص دارى ولى حالا مى بینیم چند مرتبه حرکت مى دهى و به زمین مى گذارى ؟
طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولى از تعجّب ، عمل را تکرار مى کنم ، اگر این ادرار از نصرانى است متعلق به راهبى است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافى مى باشد.
گفتند: همانطور که تشخیص دادى از بشر است . همین که طبیب نصرانى این حرف را شنید، مقراضى (قیچى ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله
رفقاى بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند: آرى . ولى تو از کجا خبردار شدى ؟ گفت : وقتى شما رفتید، مرا خواب گرفت . در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبى که براى طبیب فرستادى آن مرد مسلمان شد و ساعتى نگذشت که بشر از دنیا رفت.
*به نظر می رسد هر انسانی دارای یک نقطه ی تحریک می باشد که اگر به آن نقطه دست پیدا کردیم با یک جمله مناسب احساسات او برانگیخته شده و او هدایت می شود.یا به عبارت دیگر برای باز کردن قفل روح افرادباید کلید مخصوص همان قفل را پیداکنیم افرادی مثل امامان معصوم علیهم السلام که آگاهی کامل به این کلید دارند با یک جمله تحول عظیمی را در افراد بوجود می آورند واو را از فرش ذلت به عرش عزت می برند صفحات تاریخ شاهد تحول افراد زیادی از این قبیل بوده است . کلید ورود به روح عبد فرار جمله ی «افررت من الله ام من رسوله » می باشد . جهانگیر خان قشقایی که برای تعمییر سیم تار خود رفته بود با شنیدن این جمله از آن پیر مرد که به فکر سیم تار خود هستی آیا نمی خواهی سیم تار دلت راتعمیر کنی روانه حوزه می شود وآیت الله قشقایی می شود که مدرس او مجتهد پروراست .کلید تحول در بعضی افراد نیز برخورد مئناسب در شرایط خاص می باشد .
توبه شعوانه
در بصره زنى بود عیاش و خوشگذران به نام شعوانه که نام هیچ مجلس فسادى از او خالى نبود. از راههاى نامشروع مال و ثروت زیادى جمع آورى کرده ، و کنیزانى را در خدمت گرفته بود. روزى با چند کنیزک از کوچه اى گذر مى کرد، به در خانه مردى صالح که از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسید، خروش و فریادى شنید که از آن خانه بیرون مى آمد. گفت : در بصره چنین ماتمى هست و ما را خبر نیست ! کنیزکى را به اندرون فرستاد تا ببیند چه خبر است . او داخل خانه رفت و مدتى گذشت و بیرون نیامد. کنیز دیگرى فرستاد، که بعد از مدتى از او هم خبرى نشد
شعوانه با خود گفت : در این کار سرى است ، این ماتم مردگان نیست که برپاست ، این ماتم زندگانست ، این ماتم بدکاران است ، این ماتم مجرمان است ، این ماتم عاصیان و نامه سیاهان است ، خوب است خودم به اندرون روم ببینم چه خبر است ، وقتى داخل خانه شد آن مرد عابد صالح را دید که در بالاى منبر این آیات را تفسیر مى کند : إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَکانٍ بَعِیدٍ سَمِعُوا لَها تَغَیُّظاً وَ زَفِیراً وَ إِذا أُلْقُوا مِنْها مَکاناً ضَیِّقاً مُقَرَّنِینَ دَعَوْا هُنالِکَ ثُبُوراً لا تَدْعُوا الْیَوْمَ ثُبُوراً واحِداً وَ ادْعُوا ثُبُوراً کَثِیراً قُلْ أَ ذلِکَ خَیْرٌ أَمْ جَنَّهُ الْخُلْدِ الَّتی وُعِدَ الْمُتَّقُونَ کانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصیراً هنگامى که این آتش آنان را از مکانى دور ببیند، صداى وحشتناک و خشم آلودش را که با نفسزدن شدید همراه است مىشنوند. و هنگامى که در جاى تنگ و محدودى از آن افکنده شوند در حالى که در غل و زنجیرند، فریاد واویلاى آنان بلند مىشود! به آنان گفته مىشود: امروز یک بار واویلا نگویید، بلکه بسیار واویلا بگویید! (اى پیامبر!) بگو: «آیا این بهتر است یا بهشت جاویدانى که به پرهیزگاران وعده داده شده؟! بهشتى که پاداش اعمال آنها، و قرارگاهشان است.»
این کلمات چنان بر قلب شعوانه نشست که شروع به گریه کرد و گفت : اى شیخ من یکى از روسیاهان درگاهم ، گناهکار و مجرمم ، آیا اگر توبه کنم حق تعالى مرا مى آمرزد؟ شیخ گفت : خداوند گناهان تو را آمرزد اگر چه به اندازه گناهان شعوانه باشد
گفت : اى شیخ شعوانه منم اگر توبه کنم خدا مرا مى آمرزد؟ گفت : خداوند تعالى ارحم الرحمین است ، البته اگر توبه کنى آمرزیده مى شوى . شعوانه از کارهاى بد خود دست برداشت و توبه کرد، به صومعه اى رفت ، و مشغول عبادت شد، مدام در حالت ریاضت و سختى بود بنحوى که بدنش گداخته شد، گوشتهاى بدنش آب گردید و به نهایت ضعف و نقاهت رسید.
روزى نظرى به وضع و حال خود انداخت ، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید، گفت : آه آه در دنیا به این حال و روز افتادم ، نمى دانم در آخرت چگونه خواهم بود؟! ندایى به گوشش رسید که : دل خوش دار و ملازم درگاه باش ، تا ببینى روز قیامت حال تو چگونه خواهد بود.
*کلید تحول در شعوانه بوسیله ی آیات ۱۲-۱۴ سوره ی فرقان می باشد.او که از راه استدلال ومنطق موعظه در او اثر گذاشت.
قاسم ابن هارون الرشید
هارون الرشید بیست و یک پسر داشت که سه تاى آن ها را به ترتیب ولیعهد خود کرده بود؛ یکى محمد امین ، دومى مامون الرشید و سومى مؤ تمن .
در این میان قاسم پسرى بود که گوهر پاکش از صلب آن ناپاک ؛ چون مرواریدى از دریاى تلخ و شور، ظاهر گشته و فیض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دریافته بود. او از تاءثیر صحبت ایشان روى دل از زخارف دنیا بر تافته و طریقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترک گفته بود. قاسم جامه کهنه و مندرس کرباسین پوشیده و قرص نان جویى روزه خود را افطار مى کرد و پیوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده ها مى نگریست و مانند ابر بهار اشک مى ریخت .
روزى پدرش در مکانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعیان و اشراف در خدمتش کمر بندگى بسته و هر یک به تناسب مقام خود نشسته بودند که آن پسر با لباس مندرس و کهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور کرد، گروهى از حضار گفتند:
این پسر سر امیر را در میان پادشاهان زیر ننگ کرده ! امیر باید او را از این وضع ناپسند منع نماید، این حرفها به گوش هارون الرشید رسید، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصیحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت : اى پدر! عزت دنیا را دیدم و شیرینى ریاست را چشیدم حالا از تو مى خواهم که مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم ، من از دنیاى فانى چیزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم . هارون قبول نکرد و به وزیر خود گفت : فرمان ایالت مصر و اطراف آن را بنویس .
قاسم گفت : اى پدر! دست از سر من بردار والا ترک شهر و دیار مى کنم و از تو مى گریزم .
هارون براى اینکه پسر را از این کار منصرف کند با مهربانى گفت : فرزندم ! من طاقت دورى تو را ندارم ، اگر تو ترک وطن گویى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت ؟
گفت : تو فرزندان دیگرى هم دارى که دلت با دیدن آنها شاد شود. سرانجام چون دید پدر دست از او بر نمى دارد، نیم شبى خدم و حشم را غافل کرد و از دارالخلافه گریخت و تا بصره در هیچ جا توقف نکرد. او به جز قرآنى ، از مال دنیا هیچ با خود بر نداشت . در بصره با کارگرى امرار معاش مى کرد.
ابو عامر بصرى مى گوید:
دیوار باغ من خراب شده بود، از خانه بیرون آمدم تا کارگرى بیابم و دیوار باغم را بسازم . جوان زیبارویى را دیدم که آثار بزرگى از او نمایان بود و بیل و زنبیلى در پیش خود نهاده و قرآن تلاوت مى کرد.
گفتم : اى جوان ! کار مى کنى ؟
گفت : بله براى کار کردن آفریده شده ام ، با من چه کار دارى ؟
گفتم : گل کارى ، گفت : به این شرط مى آیم که یک درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم . قبول کردم و او را بر سر کار آوردم . چون غروب آمدم ، دیدم یک تنه کار ده نفر را کرده است ! دو درهم به او دادم ، قبول ، نکرد و همان یک درهم و نصف را گرفت و رفت .
روز دیگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نیافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند: فقط شنبه ها کار مى کند، کارم را به تعویق انداختم تا روز شنبه رسید، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن دیدم ، سلام مى کردم گویا از عالم غیب او را کمک مى کردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نکرد و همان یک درهم و نصف را گرفت و رفت .
شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نیافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند: سه روز است در خرابه اى بیمار افتاده ، به شخصى التماس کردم مرا نزد او ببرد، او را دیدم که در خرابه اى بى در و پیکر بیهوش افتاده و نیم خشتى زیر سر نهاده است . سلام کردم چون در حالت احتضار بود توجهى نکرد، دیگر بار که سلام کردم مرا شناخت ، خواستم سر او را به دامن بگیرم نگذاشت و گفت : این سر را بر روى خاک بگذار که جز خاک او را سزاوار نیست و من هم دوباره سر او را بر خاک نهادم .
گفتم : اگر وصیتى دارى به من بگو، گفت : از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاک بسپارى و بگویى پروردگارا! این بنده خوار و ذلیل تو است که از دنیا و مال و منصب آن گریخت و رو به درگاه تو آورد که شاید او را بپذیرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول کن و از تقصیرات او درگذر. آنگاه پیراهن و زنبیل مرا به قبر کن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشید برسان و به او بگو این امانتى است از جوانى غریب که گفت : مبادا با این غفلتى که دارى بمیرى این را گفت و حرکت کرد که برخیزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست ، گفت : عبدالله زیر بغلم را بگیر که آقا و مولایم امیرالمومنین علیه السلام آمد. بلندش کردم ، دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
*قاسم ابن هارون که زمینه زیستی – ژنتیکی قوی برای ماندن در باتلاق فسق وفجور داشت لطف الهی او را به ساحل نجات کشاند وثابت کرد که تاثیر محیط بر انسانها نمی تواند تاثیر عمیق وغیر قابل برگشت باشد.
معاویه ابن یزید
وقتى یزید از دنیا رفت طبق معمول فرزندش که معاویه نام داشت ، جانشین او شد. معاویه بن یزید وقتى که شب مى خوابید، دو کنیز؛ یکى کنار سر او و دیگرى پایین پاى او بیدار مى ماندد تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند. هنوز چهل روز از خلافتش نگذشته بود که شبى دو کنیزش به خیال این که خلیفه به خواب رفته ، با همدیگر سخنانى رد و بدل کردند. کنیزى که بالاى سر خلیفه بود به کنیزى که پایین پاى او قرار داشت گفت : خلیفه مرا از تو بیشتر دوست مى دارد، اگر روزى سه بار مرا نبیند آرام نمى گیرد. کنیز پایینى در پاسخ گفت : مرده شوى تو و خلیفه ات را ببرد که جاى هر دوى شما جهنم است.
معاویه این مطلب را شنید، بسیار خشمگین شد. مى خواست برخیزد و آن کنیز را به قتل رساند ولى با خود گفت : بگذار همچنان خود را به خواب بزنم ببینم بحث این دو نفر به کجا مى کشد. کنیز بالا سر گفت : به چه دلیل جاى من و خلیفه در دوزخ است ؟ کنیز پایین پایى گفت : زیرا هم پدرش یزید و هم جدش معاویه غاصب این مقام بودند، اینک این خلیفه جاى پدرش نشسته و در واقع حق کسانى را که سزاوار این مقام هستند غصب کرده است ، معلوم است که جایگاه غاصب و ظالم جهنم است .
معاویه بن یزید که خود را به خواب زده بود ولى در واقع بیدار بود، این مطلب را که شنید، در فکر فرو رفت . در افق ژرفاى اندیشه خود سخن حق را دریافت ، با خود گفت : کنیز پایین پا، درست مى گوید، سخنش مطابق حق است . وقتى از بستر بلند شد، بدون آن که چیزى بگوید وانمود کرد خواب بوده و چیزى نشنیده است .
فردا که شد، فداکارى عجیبى کرد، او فرمان داد که اعلام کنند مردم به مسجد بیایند تا مطالب تازه اى را به آنان گزارش دهد، مردم از کارها دست کشیده براى شنیدن خبر تازه خلیفه به مسجد هجوم آوردند، مسجد و اطراف آن پر از جمعیت شد. معاویه بالاى منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى و درود و سلام بر رسول خدا – ص – گفت : اى مردم بدانید که بدن من جز پوست و استخوان چیزى نیست و طاقت آتش سوزان جهنم را ندارد و حقیقت این است که من لیاقت خلافت را ندارم ، خلافت مال من و آل ابوسفیان نیست ، خلیفه بر حق و امام واجب الاطاعه فرزند رسول خدا – ص – على بن الحسین امام سجاد(ع ) است ، بروید و با او بیعت کنید که سزاوار خلافت اوست . و من در این مدت حق او را غصب کردم . این را بگفت و از منبر پایین آمد و به طرف خانه خود رهسپار شد، مردم گروه گروه مى آمدند و با او مسافحه مى کردند، به آنها مى گفت :
شما را به خدا سوگند مى دهم دیگر به من کارى نداشته باشید مرا به خود واگذارید، حقیقت آن بود که گفتم .
بعضى از مردم گمان مى بردند که معاویه این مطالب را مى گوید تا مردم را بیازماید و آنها را بشناسد، ولى بر خلاف این گمان ، معاویه به خانه آمد و در را به روى خود بست . تمام امور خلافت را رها ساخت . مادرش وقتى از جریان مطلع شد نزد او آمد، دو دستش را بلند کرد و بر سر خود زد و گفت : اى معاویه کاش نطفه تو خون حیض مى شد و به کهنه مى ریخت و ننگ دودمان خود نمى شدى . معاویه گفت : اى کاش همان طورى بود که به ننگ فرزندى یزید گرفتار نمى شدم .
معاویه در را همچنان به روى خود بسته بود و طرفداران بنى امیه دیدند که کار خلافت در پرتگاه هرج و مرج افتاده است ، از این رو مروان حکم را خلیفه کردند. او هم زن یزید را که نامادرى همین معاویه و مادر خالد بود، گرفت و بر تخت نشست . بعدها دید که با بودن معاویه به مرادش نمى رسد. شخصى را ماءمور کرد معاویه را مسموم نمود.
*معاویه که زمینه ی زیستی – ژنتیکی بسیار قوی برای ماندن در باتلاق فسق وفجور داشت اما تاثیر مباحث علمی – منطقی آن دو کنیز بر او بسیار بیشتر بود وهمین سبب هدایت او شد .
حاج طیب رضایی
حاج طیب با دار و دسته ی خود به صف مقلدان و مریدان امام خمینی پیوست و مسؤولیت حفاظت از دسته های عزاداری که شعار امام و اسلام را سر می دادند بر عهده گرفت، طیب پس از دستگیری زیر شدیدترین شکنجه ها حاضر نشد جمله ی دیکته شده ی ساواک، مبنی بر پول گرفتن از یاران امام بر زبان آورد. وی در پاسخ رییس ساواک که به او گفت: تو دیگر چرا؟ چنین بر زبان آورد: اینجا جای دفاع از دین بود. بسیاری بر این باورند که آنچه موجب بازگشت طیب به فطرت خدامحوری و ولایت پذیری شد، حریم نگه داشتن و چشم امید به حرم فاطمه الزهرا ( علیها السلام) بوده است. نقل می کنند که: در ایام جوانی روزی طیب از خیابانی می گذشت، سیدی را دید که با خانواده ی خود و با وسایل اندک خانه در کنار خیابان نشسته بود. طیب حال او را می پرسد و آن سید در جواب نداشتن مسکن و بیرون شدن از منزل استیجاری به خاطر نداشتن اجاره ی خانه را دلیل آوارگی خود و خانواده اش بیان می کند. طیب اسباب و اثاثیه را بار ماشینی می کند و به خانه ای می برد و به او می گوید فردا به محضر بیا. هنگامی که خانه ی خود را به اسم سید می کند و سند آن را به او تحویل می دهد، یک جمله بر زبان می آورد« به مادرت زهرا بگو. مرا دریابد». طیب حر نهضت خمینی می شود و بر تیرک اعدام سینه ی خود را نشان گلوله های داغ دژخیمان رژیم پهلوی می کند و جاودانه ی مکتب زهرا ( علیها السلام) می شود. تاریخ را بار دیگر به عقب می کشیم، عقربه ساعت ۴ بامداد ۲۷ دی ۱۳۳۴ مطابق با سوم جمادی الثانی ۱۳۷۵ و روز شهادت زهرای ( علیها السلام) اطهر، سید مجتبی نواب صفوی، سید محمد واحدی، خلیل طهماسبی و مظفّر ذوالقدر با فریاد تکبیر و تلاوت قرآن به خون خود می غلطند اما در این روز شهادت حضرت زهرا ( علیها السلام) تیرکی برای سید عبدالحسین به چشم نمی خورد. هنگامی که در جریان بازجویی از عبدالحسین واحدی، سپهبد بختیار به نام حضرت زهرا ( علیها السلام) جسارت می کند، این فرزندحضرت زهرا ( علیها السلام) برمی آشوبد و به طرف بختیار حمله می کند و بختیار با سه گلوله، مدافع حرم و حریم زهرای اطهر ( علیها السلام) را به شهادت می رساند تا او قبل از یاران دیگرش به سوی مادرش زهرا ( علیها السلام) هجرت کند. شاه که بختیار را رقیب قدرت خود می دانست، چندی بعد او را در عراق و توسط عوامل ساواک ترور می کند. و بختیار توسط دوستان دوستان سابق خود به سزای هتاکی به حضرت زهرا ( علیها السلام) می رسد. تاریخ گواه این مدّعاست هر کس حرم و حریم اهل بیت ( علیه السّلام) خصوصاً نام مقدس حضرت زهرا ( علیها السلام) را نگه داشته است، به عزت دنیا و آخرت رسیده است و هر کس حریم حضرت زهرا ( علیها السلام) را شکسته است ذلیلانه به مرگ تن در داده است. به راستی آنانی که با سیاست ها، شعارها و تصویب قوانینی اجازه می دهند که حریم فاطمه ( علیها السلام) و پدر، فرزندان و مکتب فاطمه ( علیها السلام) در عرصه ی قلم و مجله، سخنرانی و فیلم شکسته شود، خداوند با آنان چه معامله ای می کند.
*آنچه به نظر می رسد که باید به آن توجه نمود جایگاه دعا در هدایت انسانها می باشد حاج طیب هم به دعای آن سید بزرگوار در حق او و لطف حضرت زهرا سلام الله علیها نجات یافت.
اراذل واوباش
عده اى از اراذل و اوباش که در صدد توهین به مرحوم شیخ محمد تقى مجلسى اول بودند، او را شب به مجلس شراب دعوت نمودند. چون وارد شد، بعد از آن که مدتى گذشت فاحشه اى زینت و آرایش کرده از در وارد شد و شروع کرد به شعر و آواز خواندن و رقصیدن و اوباش هم شروع به زدن تار و شرب خمر نمودند، زن فاحشه مى رقصید و غزل حافظ را مى خواند تا رسید به این بیت که :
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
مرحوم شیخ محمد تقى همان طور که سر به زیر انداخته بود، فرمود:
تغییر دادیم قضا را که حال اهل مجلس یک مرتبه منقلب شد، زن فاحشه چادر بر سر انداخت و افتاد روى پاى شیخ ، اوباش و جهال آلات لهو و لعب و جامهاى شراب را شکستند و در حضور شیخ محمد تقى تضرع و زارى نموده ، به دست آن آقا توبه کردند.
همین کار را بر سر آقا جمال خوانسارى آوردند لیکن او را مجبور به خوردن شراب کردند یا آن زنى که در آن مجلس بود و شخصى مى گفت من شوهر او هستم ، زنا بکند. آقا جمال چون دید کار سخت شد، چند آیه از سوره الرحمن خواند، همه بیهوش شدند، او هم از خانه بیرون رفت . بعد که به هوش آمدند، پشیمان شدند. فردا تمامى رفتند و توبه واقعى کردند.